میخواستم اندکی با تو باشم شاید بنشانم لبخندی بر لبانت شاید پاره شود لحظه ای زنجیر اندوه تو میخواستم بشنوم سخنانت را که قصه کدامین غصه هاست این نوشته ها،این شعرها... که من میدانم و میشناسم تمام غمها را،غصه هارا میخواستم همدردی باشم یا اندکی گوش شنوا برای تو (که هیچکس برای من نبود) که من میدانستم در سرزمین آفتاب و غربت چشمها کورند و گوشها جز صدای خنده چیزی نمیشنوند! میخواستم تو را ببینم ببینم که این غمها و اندوه ها بر کدامین هیبت زشت جا خوش کرده اند! و دیدم تو را (و چون آبلیمویی که بر مستی پلید کارگر آید) چشمان مرده ام که گشوده شد دیدم که غصه ها بر قامتی از غرور چگونه ناپیدایند! میخواستم مرا بپذیری در قلبت با هر آنچه در اوست بی احساس عشقی(که این روزها واژه چندش انگیزیست) که من نبودم و نیستم در اندازه قلبها(چه رسد به قلب تو) من هرگز نداشتم وندارم قفل و زنجیری برای اسارت قلب تو که هرچه بند بود بر خود بسته ام! میخواستم بدانم آنکه نامش قرین طلوع است! چگونه و چرا چنین بر غروب نشسته؟ میخواستم دوستی باشم برای تنهایی تو و تو نمیخواستی همانگونه که نشانت با صمیمیت در تضاد بود! میخواستم با تو باشم حداقل آنگونه که تومیخواهی! که من از تو چیزی نمیخواستم مگر برای تو!